یکی از این مهتاب شبهایِ آرام آرام میروم…
وقتِ رفتن است
یکی از این مهتاب شبهایِ آرام
آرام میروم
میگذارم
زمان پر شود از هیاهویِ کر کننده ی تنهاییِ به جا مانده از هجرتِ زنی
که تمامِ سرمایهاش چشمهایی بود در انتظارِ تبلورِ واژگانی نو
من … هوسِ مژگانِ سیاهِ تو را در هوایِ بدیهه سازیِ دیگری ترک میکنم
من … حضور شتاب زده تو را ترک میکنم
من … تو را … لیلی … مثلِ یک مجنون ترک میکنم
میروم
و تو … فیالبداهه به زندگی ادامه میدهی
تقصیرِ کسی نیست
ما ، در کنار هم بودن را ، نیاموخته ایم
ما ، عشق را ، آنگونه که باید ، نیاموخته ایم
تقصیرِ تو هم نیست
من دوست دارم با کفشهایم بخوابم
من همیشه در فکرِ فرارم
من … همیشه در فکرِ فرارم
نیکی فیروزکوهی
و کاش هرگز ندانی هوا چه بارانی است…
و کاش هرگز ندانی
هوا چه بارانی است
نفس چه سنگین
و کوچهها چه بی حادثه اند
و خانه زندانی
که پشتِ زنگار پنجره اش
انتظار ماسیده
و کاش ندانی
تمام این سال ها
مرگبارترین فصلها پاییز بوده است
که بعد از تو
رو به جاده ی شمال که میروم
نه عطرِ دریا سرشار ترم میکند
نه بوییدن ساقههای برنج عاشق ترم
نه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم
و کاش هرگز ندانی
مشقتِ شبهای بی تو را مانوس شدن
مرگی ست هزار باره
محو شدنی غم انگیز
آرام آرام
بی امان
و هزار باره
نیکی فیروزکوهی