دلم برایت تنگ شده و هیچکس حضورِ…
دلم برایت تنگ شده و هیچکس حضورِ موذیانه ی بغضی پنهان را در نگاهم نمیبیند.
ضربهای به شانهام میزنند و من در اعماقِ سرخگونِ قلبم میدانم، از سکوتِ من چه خرسندند.
درست مثلِ اینکه از پرندهای در قفس سوال کنی چه اتفاقی افتاده ؟
بعد بنشینی برای آرزوهایش دعا کنی ….
آدمها از یکدیگر هیچ چیزی نمیدانند .. هیچ چیز
نیکی فیروزکوهی
حالِ تهوع میگیری اگر بدانی…
حالِ تهوع میگیری …
اگر بدانی
که یک مارِ بزرگ بلعیده ام
چنبره زده گوشه دلم
نیش میزند به محرمانهترین حرفهایِ ما
به خاطراتِ ما
دچارِ خوفِ میشوی
اگر بدانی
چیزی مثلِ یک گودالِ بزرگ مرا بلعیده است
مثلِ تاریکی محض
سکوتِ مطلق
… شب … شب … شب
و من چنبره میزنم رویِ تمامِ خاطراتی که … دیگر با تو ندارم
خوش به حالِ مار
تنها موجودیست که پیچ و تابش از درد نیست
از این تلخ تر نمیشد نوشت
نیکی فیروزکوهی