بانوی بی تن _علیرضا لک
بانوی بی تن
ابهام عجیب آینه
تردید ناتمام باران
در بارش ظهر یک تابستان …
تو را هرگز ندیده ام
اما خوب می دانم
روی بند رختی
که دو سوی جهان را به هم آویخته است
چون پیراهنی گل دار
در آغوش بادها رها شده ای
و به هر قاصدک
نشان آشیانه خورشید می دهی !
آری بانو
خوب می دانم !
چون سالهاست
قاصدکی
به ایوان خانه ام نیامده است …
علیرضا لک
من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد
من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان ، این دانا ، این پیغمبر
در تکاپوهایش چیزی از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت ، چه دلیلی دارد ؟
چه دلیلی دارد که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است
من برآنم که درین دنیا
خوب بودن به خدا سهل ترین کارست
و نمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است
و همین درد مرا سخت می آزارد
فریدون مشیری