می میری وقتی دلخوشی نداشته باشی
من … جوان مردهام
خیلی جوان
می میری وقتی دلخوشی نداشته باشی
آرزو نداشته باشی
وقتی یک روز از خوابِ دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار میبینی
وقتی رویاها چهار خانه می شوند…
انگار زندگی را از پشتِ پنجره میبینی
می میری وقتی نیکوتین میشود صبحانه و ناهار و شامت
برایت ویتامین تجویز می کنند و آرام بخش
به جایِ آفتاب
به جایِ آبیِ آسمان
به جایِ کمی آغوش باز
به جایِ صحبت از پرنده
تازگیها کشف کرده ام مثل من زیاد هستند
آنهایی که از روشنی جایی که نشسته اند ظلمات را میبینند
تو میفهمی
ما دیوانه نیستیم
ما فقط جوان مرده ایم
نیکی فیروزکوهی
اینجا هر سال نود هزار روز طول می کشد!
از خودت ،
تبعیدم کرده ای به اورانوس
سرمایش به کنار
اینجا هر سال نود هزار روز طول می کشد!
بلندی روزهای بی حضور را هم …
چشم ! … ، تاب می آورم !!!
اما منِ ساده چون سربازی
“عقب گرد” می کنم به روزهائی که طراوت نیلوفریشان سراب نبود…
“خبردار” ایستاده ام تا در یکی از همین “صبحگاه” ها “افسر میدان” خبر تشریف فرمائیت را جار بزند !