سر بگذار بر دردِ بازوانِ من
دستِ نگاهم را بگیر
مرا دچارِ حادثهای کن که با عشق نسبت دارد
من … عجیب از روزگار رنجیده ام
نیکی فیروزکوهی
سر بگذار بر دردِ بازوانِ من
دستِ نگاهم را بگیر
مرا دچارِ حادثهای کن که با عشق نسبت دارد
من … عجیب از روزگار رنجیده ام
نیکی فیروزکوهی
من … جوان مردهام
خیلی جوان
می میری وقتی دلخوشی نداشته باشی
آرزو نداشته باشی
وقتی یک روز از خوابِ دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار میبینی
وقتی رویاها چهار خانه می شوند…
انگار زندگی را از پشتِ پنجره میبینی
می میری وقتی نیکوتین میشود صبحانه و ناهار و شامت
برایت ویتامین تجویز می کنند و آرام بخش
به جایِ آفتاب
به جایِ آبیِ آسمان
به جایِ کمی آغوش باز
به جایِ صحبت از پرنده
تازگیها کشف کرده ام مثل من زیاد هستند
آنهایی که از روشنی جایی که نشسته اند ظلمات را میبینند
تو میفهمی
ما دیوانه نیستیم
ما فقط جوان مرده ایم
نیکی فیروزکوهی
وقتِ رفتن است
یکی از این مهتاب شبهایِ آرام
آرام میروم
میگذارم
زمان پر شود از هیاهویِ کر کننده ی تنهاییِ به جا مانده از هجرتِ زنی
که تمامِ سرمایهاش چشمهایی بود در انتظارِ تبلورِ واژگانی نو
من … هوسِ مژگانِ سیاهِ تو را در هوایِ بدیهه سازیِ دیگری ترک میکنم
من … حضور شتاب زده تو را ترک میکنم
من … تو را … لیلی … مثلِ یک مجنون ترک میکنم
میروم
و تو … فیالبداهه به زندگی ادامه میدهی
تقصیرِ کسی نیست
ما ، در کنار هم بودن را ، نیاموخته ایم
ما ، عشق را ، آنگونه که باید ، نیاموخته ایم
تقصیرِ تو هم نیست
من دوست دارم با کفشهایم بخوابم
من همیشه در فکرِ فرارم
من … همیشه در فکرِ فرارم
نیکی فیروزکوهی
و کاش هرگز ندانی
هوا چه بارانی است
نفس چه سنگین
و کوچهها چه بی حادثه اند
و خانه زندانی
که پشتِ زنگار پنجره اش
انتظار ماسیده
و کاش ندانی
تمام این سال ها
مرگبارترین فصلها پاییز بوده است
که بعد از تو
رو به جاده ی شمال که میروم
نه عطرِ دریا سرشار ترم میکند
نه بوییدن ساقههای برنج عاشق ترم
نه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم
و کاش هرگز ندانی
مشقتِ شبهای بی تو را مانوس شدن
مرگی ست هزار باره
محو شدنی غم انگیز
آرام آرام
بی امان
و هزار باره
نیکی فیروزکوهی
رودخانه ها
از خیانتِ نفس گیرِ کدام دریا
به بسترِ حقیرِ خانه ی ما گریخته اند؟
کدام دستِ بی شرم
پرهیز را از دستهای تو ربوده است
در این لحظههای شوم
که عشق در سینه ات
آرام آرام میمیرد
روحِ کدامیک از ما برهنه میشود
کدامینِ ما
بینِ ماندن و رفتن و بخشیدن
سکوت
در هیاهوی جهنم را میگزیند
نیکی فیروزکوهی