تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
همت کن و بگو ماهیها
حوضشان بیآب است …
سهراب سپهرى
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
همت کن و بگو ماهیها
حوضشان بیآب است …
سهراب سپهرى
یاد سهراب بخیر!
آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت:
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود، گر نشود
حرفی نیست؛
اما…
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست!
زندگی،
جیرهِ مختصری اسـت،
مثل یک فنجان چای،
و کنارش عشق است،
مثل یک حــبهء قنــد،
زندگی را با عـشق،
نوشِ جان باید کرد!
سهراب سپهری
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
سهراب سپهری
و عشق
تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند
به امکان يک پرنده شدن
سهراب سپهری