من گمان میکردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همـه آراسـتگیست
من چـه میدانستــــم
دل هر کس دل نیست …
حمید مصدق
من گمان میکردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همـه آراسـتگیست
من چـه میدانستــــم
دل هر کس دل نیست …
حمید مصدق
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن از تو می گريزم را
چه بارها که به طعنه، شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا؟
که این جدایى ام از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود
سخن تمام
مرا دستهای نامرئی به پیش می راندند
سخن تمام
مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند.
حميدمصدق